جدول جو
جدول جو

معنی دله بخردن - جستجوی لغت در جدول جو

دله بخردن
ناگهان به میان جمعیت یا گروهی رفتن، بی نظم وارد جایی شدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
کنایه از دل ربودن، دلربایی کردن، مهر و محبت کسی را به خود جلب کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ وَ جُ تَ)
شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تصبّی. تهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندرشماتت دشمن.
فرخی.
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد.
نظامی.
زلف تو دل همی بردم از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان.
کمال اسماعیل.
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی.
سعدی.
چون دل ببردی دین مبرصبر از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم.
سعدی.
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف و معصم.
سعدی.
به دستهای نگارین چو در حدیث آیی
هزار دل ببری زینهار از ین دستان.
سعدی.
سبی، دل بردن معشوق عاشق را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
کسی را به دلگی عادت دادن. (از فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَاَ تَ)
شکایت کردن:
گله از دست ستمکاره به سلطان گویند
چون ستمکاره تو باشی گله پیش که بریم ؟
سعدی (صاحبیه).
بهیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن
کجا برم گله از دست پادشاه ولایت ؟
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
دل بردن از کسی دل ربایی کردن از او دل ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گله بردن
تصویر گله بردن
شکایت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
شیفته کردن، دلبری کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
برگزیدن کاری یا چزی، برات شدن، الهام شدن، به دل نشسته
فرهنگ گویش مازندرانی
غش کردن، بی حال شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دراز کشیدن، استراحت کردن، افتاده ساختمان یا دیوار یا
فرهنگ گویش مازندرانی
کول بخاردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشاخ شدن، بی حوصله شدن، خسته شدن از سر و صدا
فرهنگ گویش مازندرانی
عصبانی، جر و بحث کردن، انکار
فرهنگ گویش مازندرانی
جوجه ای که در حالت جنینی بمیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
هدر رفتن، چرخیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به میان رفتن، بی نظم وارد جایی شدن، جلب نظر کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
به جوش آمدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جا خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
تکان خوردن ناگهانی، شوکه شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ویران شدن، فرو ریختن
فرهنگ گویش مازندرانی
آویزان شدن چیزی به سبب سنگینی وزن
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین خوردن در ورزش کشتی، ورشکستگی مالی
فرهنگ گویش مازندرانی
داخل شدن، فرو رفتگی اشیا در اثر ضربه
فرهنگ گویش مازندرانی
فرو ریختن، فرو افتادن، در خواب فرو رفتن، دراز کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی